تنهایی های محسن
نمی دانم نازنین، نمی دانم ...
شاید تو همان گمگشته ی ازلی من باشی.
همان نیمه ی گمشده ی روح نا آرامم.
همانی که در طلبش روزگاری هرچقدر گشتم،
نیافتم و ناگزیر ایمان آوردم به افسانه بودنش.
همانی که هرگز نبود
ولی بودنش ناگریز بود و می ارزید به تمام بودنها و داشتنها...
نازنین،
من خسته ام
از این راه طولانی که در طلبت و بی تو پیمودم.
دیگر رمقی برایم نمانده که بخواهم بودنت را اثبات کنم؛
پس مهربانم،
خودت با صبوری بودنت را برایم اثبات کن و باش تا باشم...
دلت که گرفت،دیگر منت زمین را نکش
اگر هیچکس نیست،خدا که هست....
راه آسمان باز است،پر بکشه
او همیشه آغوشش باز است،
نگفته تو را میخواند!
دلگیر که می شوی دوست دارم تمام جاده ها چالوس من باشند !
مسیرت را به گردنم بیندازند ...
تا بی آنکه از کوله ات، قدم به قدم برایم نشانی بیفتد
ادامه ات دهم
من، رد پایت را از سر راه نیاورده ام !
که با پاشنه هر سیندرلایی پایکوبی کنم
من تو را با تمام بی کسی ام کشف کرده ام
وقتی که چشم هایت
نگهبان ِرشوه نگیر و خواب آلود ناشناخته هایت بود
تو را دزدیدم از تقدیر
و پیش خدا انکار کردم داشتنت را تا
به بهانه ی عدالت خنده هایت را به مساوات تقسیم نکند ....
Design By : Pichak |